پَـروآنـهِٓ هـا!
جهان دار مکافات است...
تو با قلب ویرانهی من چه کردی؟!
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی،
سفر کرده با خانه من چه کردی؟
جهان من از گریه ات خیس باران،
تو با سقف کاشانه من چه کردی؟
دوباره باز... :)
افسوس که نیست!
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانهای می خواهم
كه گذارم سر خود بر رویش،
و کنم گریه كه شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس كه نیست . .
هوشنگ ابتهاج
مرا نیست پناهی :))
اَصلاً مَگَـر میشَوَد؟ 🪽🤍
چیزی به من بگو که بمانم،
حرفی به من بزن که نمیرم،
مثلا بگو که می رسد بهار!
و من نگویم روی کدامین زخم این باغ
می خواهد که گل کند؛
مثلا بگو که سبزه می روید به زودی
از میان این خاکستر...
و من نگویم که چگونه...
مثلا بگو که دوستت می دارم
و من نگویم دیگر چه کسی را،
مثلا بگو روزی از همین روزها،
مرا در چراغانی خیابان ها به آغوش میکشی
و من نگویم اصلا مگر میشود .ՙՙ
‹ فرنگیس شنتیا ›
مواظب خودت باش اگه رفتم:)
در کنج صـبوری...!
تنهایی
⤸آجر به آجر بند بندم بغض و دلتنگیست!
تنهایی از من آخرش یک مرد خواهد ساخت!⤹'
پدرها خوب میفهمند...
به دخترها مگر چیزی به غیر از ناز میآید؟!
پدرها خوب میفهمند این مضمون زیبا را... :)
- حسن شیرزاد -







