افسوس که نیست!
| Aylin
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانهای می خواهم
كه گذارم سر خود بر رویش،
و کنم گریه كه شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس كه نیست . .
هوشنگ ابتهاج
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانهای می خواهم
كه گذارم سر خود بر رویش،
و کنم گریه كه شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس كه نیست . .
هوشنگ ابتهاج
چیزی به من بگو که بمانم،
حرفی به من بزن که نمیرم،
مثلا بگو که می رسد بهار!
و من نگویم روی کدامین زخم این باغ
می خواهد که گل کند؛
مثلا بگو که سبزه می روید به زودی
از میان این خاکستر...
و من نگویم که چگونه...
مثلا بگو که دوستت می دارم
و من نگویم دیگر چه کسی را،
مثلا بگو روزی از همین روزها،
مرا در چراغانی خیابان ها به آغوش میکشی
و من نگویم اصلا مگر میشود .ՙՙ
‹ فرنگیس شنتیا ›