هنر عاشقی کردن :)
من پست هایی که تو این برچسب قرار میدم رو خودم نوشتم و اگه ببینم کسی جایی پستش کرده و به اسم خودش زده برخورد میکنم
لطفاً برای زحماتم ارزش قائل باشید ممنونم
هرچه بیشتر میگذرد، درک میکنم که از هنر بیزار بودی! آری... بیزار بودی و خود نفهمیدی که عشق هنر است! هیچ گاه نفهمیدی که پرستش این الههی مقدس، کاربلدی میخواهد... عشق، استعداد و هنر دل را، پاک و بیپروا میطلبد!
من که از هنر چیزی نمیفهمیدم؛ تو خود، ناخواسته مرا هنرمند کردی و رفتی! من بی گناه بودم، ساده بودم... نفهمیدم! مجرم افکارم ساده از اسارت عقلم رهایی یافت... قلبم صادقانه به هنر روی آورد! بی آنکه خود چیزی بفهمم، عاشق شدم؛ عاشق هنر... عاشق تو! عاشق قصهی ناعادلانهی هنرمند شدن!
دیر فهمیدم که دنیایم در آغوش عشق گم شده، لحظه ای به خود آمدم و دیدم که در سلول به سلول تنم، در جزء به جزء دارایی هایم و در ثانیه به ثانیه دنیای کوچکم، با قلم عشق، خود بی اختیار، نام زیبای تو را حک کردم!
دیر پی بردم که در لابهلای کاغذهای گم شده این کلبه مخوف، صورت هم چون ماهت، سحر آهوی چشمانت را شکار کردم! قلبم بر عقلم چیره شد و ندیدم که چگونه بی رحم شدی و بار سنگین خاطراتت را بر دوشم نهادی! کم عقل بودم و نفهمیدم که این تن زخمی، هر ثانیه در این کلبه، عاجزانه، عطر موهای تو را به جای اکسیژن نفس میکشد...
نامت را در گوش کلیساها زمزمه کردم... میدانی؟
در پی آهنگ دلنواز خنده هایت، میان خاطرات گذشته، اسیر و گمگشتهام... میدانی؟
سالهاست که بی تو در این کلبه، زندانیم من... روح و روانم را از هنر، سست و وحشتزده کردی... میدانی؟
ای کاش پردهی گناهانم کنار زده شوند، خدایا اجازه نده هیچ هنرمندی، استعدادش در هنر عشق لو برود... میشنوی؟
سالهاست که با قاصدکها همنشینم کردی، با آرزوهای زخمیام به دنبالت میگردند... میدانی؟
به قاصدکها سپردهام که گر ببیننت، این جمله را برایت نجوا کنند: (به سویم بازگرد، در آغوشم بگیر و نجاتم بده! قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه در آیینه نمایان میشود!)
دلت که با من از سنگ بود، ولی با قاصدک های خدا، کمی از مهربانی چشمان عسلیات را شریک باش! دل شکستن هنر نیست... میدانی؟
به خدا که این رسم بازی نبود! رسم عاشقی را زیر پا له کردی و رفتی! عاشقی کردن هنر میخواهد! میدانی...؟!