تو با قلب ویرانهی من چه کردی؟!
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی،
سفر کرده با خانه من چه کردی؟
جهان من از گریه ات خیس باران،
تو با سقف کاشانه من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی،
سفر کرده با خانه من چه کردی؟
جهان من از گریه ات خیس باران،
تو با سقف کاشانه من چه کردی؟
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانهای می خواهم
كه گذارم سر خود بر رویش،
و کنم گریه كه شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس كه نیست . .
هوشنگ ابتهاج
چیزی به من بگو که بمانم،
حرفی به من بزن که نمیرم،
مثلا بگو که می رسد بهار!
و من نگویم روی کدامین زخم این باغ
می خواهد که گل کند؛
مثلا بگو که سبزه می روید به زودی
از میان این خاکستر...
و من نگویم که چگونه...
مثلا بگو که دوستت می دارم
و من نگویم دیگر چه کسی را،
مثلا بگو روزی از همین روزها،
مرا در چراغانی خیابان ها به آغوش میکشی
و من نگویم اصلا مگر میشود .ՙՙ
‹ فرنگیس شنتیا ›
⤸آجر به آجر بند بندم بغض و دلتنگیست!
تنهایی از من آخرش یک مرد خواهد ساخت!⤹'
به دخترها مگر چیزی به غیر از ناز میآید؟!
پدرها خوب میفهمند این مضمون زیبا را... :)
- حسن شیرزاد -

اندک جایی برای زیستن...
اندک جایی برای مردن!
- احمد شاملو -