مآه رویآی مَرآ دُزدید :) . . .
★★★
دیشب که حالم را دید، به آرامی پرسید: چه شده که بی دلیل و بلاتکلیف، هرروز از هم دورتر میشوید؟
خندیدم... جز خندیدن واکنش بهتری سراغ نداشتم، میدانستم که خنده جنونوار همیشگیام را به پای دیوانگی ام میگذارد... هرچند بیراهه هم نبود، حق داشت! ولی من پاسخی قانع کننده برای عقاید فردی غیر از خودم نداشتم...!
آخر چگونه میتوانست درک کند؟ من میخواستم جوابش را بدهم ولی او که زبان عشق مرا متوجه نمیشد، زبان عشق در هر کسی مثل صدای نامفهوم نوزادان، متفاوت است! کاش میشد آشکارا به او بگویم که عزیزکم را ماه دزدیش... آری! ماه آن را دزدید، رویایم را... رویایمان را...
او رویای شیرین قلب ترک خوردهی من بود... :) او، آخرین کسی بود که عشق معصوم و کودکانهام برای آغوشش دست و پا میزد و میخندید! مثل ذوق کودکی نوپا برای راه رفتن به مقصد آغوش مادر و به امید رَستنی دوباره...!
دلیل واضحی نداشت. او را به ماه تشبیه کردم، چهرهاش را... لبخندش را... وجودش را... به ماهی تشبیهش کردم که از دوران کودکیام تا الان و تا همیشه عاشقانه میپرستمش...! ماه هم حسادت کرد و رویای تک دانه ام را غارت کرد، بی خداحافظی...!
قضاوتش هم نمیکنم! حسادت میتواند از آدمی پاک و ساده، قاتلی بیرحم به ارمغان بیاورد! و وای به حال حسادتی که از دوست داشتن نشأت بگیرد...!
او که این سخنان پر بغض مرا درک نمیکرد ، اصلا نمیفهمید که چه میگویم! احتمالا این بار هم نفسی عمیق میکشید و مثل همیشه میرفت، اما نه از سکوت من بلکه از تاسفی که به من دیوانه قرار بود بخورد...!
چه بهتر! من که نمیتوانستم به او بگویم ولی خدا را شکر که حداقل چشم های پرمهرش را به زیبایی کره ماه تشبیه نمیکردم، وگرنه... احتمالا روزی از خواب ناز برمیخاستم و میدیدم که قاب عکس چشم هایش از آغوشم ناپدید شده! آن وقت من شکایت مهتاب را در کدام دادگاه باید میکردم؟!...
۱۴۰۴/۰۹/۰۱
۲۱:۰۰